در پیشگفتار دیوان، پس از آنکه بیت معروف «دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من / دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من» نوشته اند که: سالی گذشت شبی در خلوتی که صفایی در میان بود و حالتی میرفت و دوستی که سرگرم از باده محبت کسی بود و در بند هوسی داشت، شبهای سیاه هجران با امید بامداد وصال چشم به راه فیض سحر میگشت و گاهی حدیث مشتاقی و مهجوری با هم میگفت و سنگ سراچه دل به الماس دیده میسفت. او در حالی که زمزمهکنان از سر درد و حسرت با حالی که از یادش از خوشی بر خود میلزرید و از وصفش عاجز بود، این دو بیت را از بر خواند:
چنین شنیدم که هر که شبها، نظر ز فیض سحر نبندد
ملک ز کارش گره گشاید، فلک به کینش کمر نبندد
چنین شنیدم که لطف یزدان، به روی جوینده در نبندد
دری که بگشاید از حقیقت، بر اهل عرفان دگر نبندد
آوای گرم و گیرای آن سوخته محبت که از کوه هجران و حسرت، جانی پایبند و پریشان و دلی دستگیر و نوان داشت، آتش به خرمن یاران زد و خاکستر سرد فراموشی از آتش پنهان عشقهای دیرین برگرفت؛ سکوت پرانتظار و نگاههای پرتمنای ما از او خواندن باقی غزل را میخواست؛ اما او جز آن دو بیت چیزی به یاد نداشت و با تکرار آن به تمنای خاموش، ولی افروخته و مشتعل یاران خلوتنشین که به صورت نگاههای پرمعنی از دیدگان نیمه مست و اشکآلودشان شعله میکشید، پاسخ میداد.
به نوشته گردآورنده دیوان، با آنکه زندگی و زمانه استاد صفا با دوران ما فاصله چندانی ندارد و حتی کسانی هستند که دوره او را درک کردهاند، اما طومار زندگی این شاعر آشفتهحال، چنان در هم پیچیده که حتی سال تولد و مرگ و مدت زندگیاش بر ما معلوم نیست.
همچنین در نقلی نوشتهاند که صفای اصفهانی تا ۱۵ سالگی در اصفهان بوده و بعدها به ولایت تهران و خراسان رفته و جز با مرحوم ادیب نیشابوری، با کسان دیگر طریقه معاشرت نمیپیموده است.
در باب مقام شاعری و شیوه شعری
از مطالعه دیوان صفا میتوان دریافت که او از شاعران، فاضلان و ادیبان بوده و به دانش دینی و ادبی تسلط کامل داشته، از فلسفه و منطقه و حکمت الهی بیبهره نبوده است.
به نقل از اشراق خاوری نیز صفای اصفهانی بیشتر کتابها و اشعار شاعران عرب و عجم را از حفظ بوده و زبان او در غزل و قصیده به سبک شاعران خراسانی بویژه خاقانی است. او در غزل دستی چیره دارد؛ اما در سرودن قصیده از سایرین پیشی نمیگیرد.
نگاهی به اشعار
او در شعر اول اینطور گفته است:
ما زمره فقرا از روز در تعبیم / خورشید اختر روز ما آفتاب شبیم
افسردهایم و به روز چون شمع شب افروز / شمعیم و وقت فروز پروانه طلبیم
هم آفتاب کفیم، هم ماه بیکلفیم / از انبیا خلف و بر اولیا سلبیم
دارنده فلکیم با امر مشترکیم / چون شرک نیست یکیم، چون غیر نیست ربیم
رندان خانهبهدوش هشیار سرّ سروش / بیگانهای ز هوش با عشق منتسبیم
یا در شعر «سلسله صفا» میسراید:
سر خوان محنت آن دم که دم از صفا زدم من / به سر تمام ملک و ملکوت پا زدم من
در دید غیر بستم، بت خویشتن شکستم / ز سبوی یار مستم که می ولا زدم من
ز الست دل بلایی که زدم به قول مطلق / به کتاب هستی کل رقم بلا زدم من
پی حک نقش کثرت ز جریده هیولا / نتوان نمود باور که چه نقشها زدم من
و شعر بعدی با نام «سرّ صفا» که همان قصیده معروف «دل بردی از من به یغما» در ۱۶ بیت است و در چند بیت پایانی میسراید:
با خار آن یار تازی، چون گل کنم عشقبازی / ریحان عشق مجازی، نیش من و نِشتر من
دل را خریدار کیشم، سرگرم بازار خویشم / اشک سپید و رخ زرد، سیم منست و زر من
و در پایان هم:
گاه دی است و نوبت فصل بهار من / بنشسته است یار چو گل در کنار من
بر گنج خسروی ندهم گنج خانقاه / امروز دور دور من است و یار یار من
برچسب : نویسنده : semirooma بازدید : 17